نوشته شده توسط : امید شنیده

سال:

18/6/1389
    يكى از علماى تهران - كه خداوند رحمتش كند - مى‌گفت: روى پشت بام مدرسه‌ى بزرگ آخوند در نجف، روز آخر ماه رمضان طلبه‌ها استهلال مى‌كردند. مرد مسنى هم نشسته بود و بساط افطارش را پهن كرده بود؛ ولى او استهلال نمى‌كرد.

26/5/1389
    حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار سال گذشته با اعضای دفتر رهبری و سپاه حفاظت ولی‌امر، به بیان خاطره‌ای از وضعیت بازگشت آزادگان دفاع مقدس پرداختند كه پایگاه اطلاع‌رسانی معظم‌له، آن را به شرح زیر منتشر می‌كند

20/4/1389
    پاى تخته مى‌ايستادم و به قدر بيست دقيقه يا نيم ساعت صحبت ميكردم. مستمعين هم نود درصد جوان بودند؛ جوانها هم غالباً دانشجو و بعضاً دبيرستانى.

3/4/1389
    حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در بخشی از سخنان خود در دیدار با اساتید بسیجی دانشگاه‌ها با با ذكر خاطراتی از شهید دكتر مصطفی چمران، این شهید را انسانی مؤمن، مجاهد، شجاع، بصیر، دانشمند، منصف، هنرمند، با صفا، اهل مناجات، دارای روحیه ای لطیف و بی اعتنا به نان، نام و مقام دنیا توصیف كردند كه آن را در این قسمت می‌خوانید و می‌شنوید.

16/3/1389
    حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در خطبه‌های نماز جمعه تهران، در تبیین ویژگی‌های اخلاقی حضرت امام خمینی (ره) به ذكر خاطره‌ای از ایشان پرداختند كه در زیر می‌آید.

12/3/1389
    آنچه در پی می‌آید یكی از خاطرات آیت‌الله خامنه‌ای از امام خمینی (ره) است كه پایگاه اطلاع‌رسانی دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب، آن را در آستانه سالروز رحلت حضرت امام (ره) منتشر می‌كند...

11/3/1389
    فردای آن شبی كه امام عزيز(ره) به جوار رحمت الهی پيوسته بودند، سحرگاه در حالت التهاب و حيرت، تفألی به قرآن زدم؛ اين آيۀ شريفۀ سورۀ كهف آمد...

9/3/1389
    خدا مى‌داند كه در طول اين ده‌سال، فكر چنين روزى، هميشه دل ما را لرزانده بود. نمى‌دانستيم دنياى بدون «خمينى» چگونه قابل تحمل است. به همين خاطر، چندين بار به ايشان عرض كردم: دعاى بزرگ من در پيشگاه خدا اين است كه من قبل از شما بميرم.

8/3/1389
    در اوايل انقلاب، من خودم به هند رفتم و تقريباً به مراكز فرهنگی، سياسی اين كشور سر زدم. هر جا كه پا گذاشتم، ديدم كه انقلاب و امام پيش از ما آنجاست!

5/3/1389
    جلو آمد و گفت: از قول من به امام بگوييد بچه‌ام اسير دست دشمن بود و اخيراً مطلع شدم كه او را شهيد كرده‌اند. به امام بگوييد فداى سرتان، شما زنده باشيد؛ من حاضرم بچه‌هاى ديگرم نيز در راه شما شهيد شوند.

16/2/1389
    بنده خودم چند جلد قطور از يك عنوان كتاب را در اتوبوس خواندم! البته قضيه مربوط به قبل از انقلاب است كه چند روزى براى انجام كارى از مشهد به تهران آمده بودم. بنا به دلايلى نمى‌خواهم اسم كتاب را بگويم. وضعيت و فضاى اتوبوسهاى آن روزگار براى ما خيلى آزار دهنده بود و نمى‌توانستيم تحمل كنيم.

8/2/1389
    بنده رفتم آنجا. آن كارخانه حدود سيصد چهارصد نفر كارگر داشت. عده‌اى كه در آن سالن اجتماع كرده بودند، هفتصد هشتصد نفر بودند؛ يعنى غير كارگرها هم آمده بودند. چند روز من در آن كارخانه صبح رفتم، عصر برگشتم؛ صبح رفتم، شب برگشتم؛ يك روز نزديك به هفت ساعت بنده پشت تريبون ايستادم، صحبت كردم، حرف زدم؛ كسى از آنها آمد، شعار داد، استدلال كرد، جواب دادم، توجيه كردم...

11/1/1389
    گفتم خيلى خوب. كاغذ را گرفتم، بردم خدمت امام، جماران؛ گفتم: آقا! اين آقايان فرماندهان ما هستند و ما دار و ندار نظاميمان دست اينهاست. اينها اينجورى ميگويند؛ ميگويند ما هواپيماهاى جنگيمان تا حداكثر مثلاً پانزده شانزده روز ديگر دوام دارد و آخرين هواپيمايمان كه هواپيماى سى 130 است و ترابرى است، تا سى روز و سى و سه روز ديگر بيشتر دوام ندارد.

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , ,
:: بازدید از این مطلب : 948
|
امتیاز مطلب : 282
|
تعداد امتیازدهندگان : 91
|
مجموع امتیاز : 91
تاریخ انتشار : | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد